روز نوشت 4: یه حس عجیب، هم شادی هم غمگین ، با این حس چه کنم؟
باسلام
امروز از صبح باز از اون روزا بود
هم خوب بودم هم بد
داشتید این حال رو ؟
الان مثال می زنم
اول بار که تجربه اش کردم تو خواب بودم نوجوان دبیرستانی بودم ولی از کودکان متنفر بودم ... فقط کافی بود تو اتوبوسی جایی صدای بچه بلند شه تو دلم هر چی فحش بود نثار مادرش و خودش می کردم خلاصه اصلا حوصله نداشتم .... حوصله بچه ها رو اصلا و ابدا
تا اینکه ...
تا اینکه یک شب خواب دیدم یه بچه بسیار زیبا .... خیلی خیلی زیبا بهم سپردند که مواظبش باشم و در حین مواظبت آن چنان دل بسته این کودک شدم که نگو و نپرس ... آن چنان مشغول بازی با او بودم که نگو .... تو گرماگرم بازی قشنگ یک هو دستی دراز شد و اون کودک رو برد ..... خیلی حالم بد شد .... هنوز شیرینی بازی با اون کودک باهام بود و تلخی رفتنش....
از خواب هم که بیدار شدم گمونم یه هفته ای حالم بد بود حال از دست دادن عزیزی .....
ولی خنده دار بود کی می تونست بفهمه یه خواب این بلا رو سرت آورده
و بعد اون گویی کودک درونم بیدار شد و بعد اون بود که تو زندگی هیچی نمی تونه من رو به اندازه نصحیت دو قلوهای افسانه ای خواهرم من رو به وجد بیاره.... ادا مه دارد
یک بار دیگه بزرگتر شده بودم دوره کارشناسیم رو هم تموم کرده بودم
و تازه با واژه های زیبایی مثل شهید و شهادت و ولایت آشنا شده بودم
یه شب خواب دیدم
دارم دوشادوش امام خامنه ای می رم آنقدر از دیدار ایشون و دیدار بی واسطه شون خوشحال بودم که خوشحالی ام از حد توصیف خارج بود
بعد ولی یادم هست ایشان صحبت می کردند محتوای صحبتشون اصلا یادم نیست فقط یه حس غم بسیار وحشتناک داشت به اون حس زیبای زیبا اضافه می شد ..... و این حس عجیب رو ایجاد می کرد یه حس عجیب و غریب ...... هم شادی هم غمگینی و بعدها دیگه تو بیداریم تکرار شد این حس عجیب .... حسی که توصیفش سخته .... بی چاره ات می کنه ..... دیوانه ات می کنه ....ولی دوستش داری .... میخوای باشه.....
امروز هم بدون این که بدونم چرا باز این حس را داشتم ......