بازخوانی داستان اذان نیمه شب
🔴 بازخوانی داستان "شگفت انگیز" اذان نیمه شب داستان راستان شهید مطهری و تقدیم به #دکتر_احمدی_نژاد و #یکشنبه #شگفت_انگیزش که پشت پرده #نفاق #هزار_فامیل را آشکار کرد
در زمان معتضد ، بازرگان پیری از یکی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبکار بود و به هیچ وجه نمیتوانست وصول کند ، ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه متوسل شود ، اما هر وقت به دربار میآمد دستش به دامان خلیفه نمیرسید ، زیرا دربانان و مستخدمین درباری به او راه نمیدادند . بازرگان بیچاره از همه جا مأیوس شد و راه چاره ای به نظرش نرسید ، تا اینکه شخصی او را به یک نفر خیاط در " سه شنبه بازار " راهنمایی کرد و گفت این خیاط میتواند گره از کار تو باز کند . بازرگان پیر نزد خیاط رفت . خیاط نیز به آن مرد سپاهی دستور داد که دین خود را بپردازد و او هم بدون معطلی پرداخت . این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتی فرو برد ، با اصرار زیاد از خیاط پرسید : " چطور است که اینها که به احدی اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت میکنند ؟ خیاط گفت : " من داستانی دارم که باید برای تو حکایت کنم " : روزی از خیابان عبور میکردم ، زنی زیبا نیز همان وقت از خیابان میگذشت، اتفاقا یکی از افسران ترک در حالی که مست باده بود از خانه خود بیرون آمده و جلو در خانه ایستاده بود و مردم را تماشا میکرد ، تا چشمش به آن زن افتاد دیوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل کرد و به طرف خانه خود کشید . فریاد استغاثه زن بیچاره بلند شد ، داد میکشید : ایها الناس به فریادم برسید ، من اینکاره نیستم ، آبرو دارم ، شوهرم قسم خورده اگر یک شب در خارج خانه به سربرم مرا طلاق دهد ، خانه خراب میشوم ، اما هیچ کس از ترس جرأت نمیکرد جلو بیاید . من جلو رفتم و با نرمی و التماس از آن افسر خواهش کردم که این زن را رها کند ، اما او با چماقی که در دست داشت محکم به سرم کوبید که سرم شکست و زن را به داخل خانه برد . من رفتم عده ای را جمع کردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتیم و آزادی زن را تقاضا کردیم ، ناگهان خودش با گروهی از خدمتکاران و نوکران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همه ما را کتک زدند . جمعیت متفرق شدند ، من هم به خانه خود رفتم ، اما لحظه ای از فکر زن بیچاره بیرون نمیرفتم ، با خود میاندیشیدم که اگر این زن تا صبح پیش این مرد بماند زندگیش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانه خود راه نخواهد داشت . تا نیمه شب بیدار نشستم و فکر کردم . ناگهان نقشه ای در ذهنم مجسم شد ، با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت نیست ، اگر الان آواز اذان را بشنود خیال میکند صبح است و زن را رها خواهد کرد . و زن قبل از آنکه شب به آخر برسد میتواند به خانه خود برگردد . فورا رفتم به مسجد و از بالای مناره فریاد اذان را بلند کردم . ضمنا مراقب کوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد میشود یا نه ، ناگهان دیدم فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابانها ریختند و همه میپرسیدند این کسی که در این وقت شب اذان گفت کیست ؟ من ضمن اینکه سخت وحشت کردم خودم را معرفی کردم و گفتم من بودم که اذان گفتم . گفتند : زود بیا پائین که خلیفه تو را خواسته است . مرا نزد خلیفه بردند . دیدم خلیفه نشسته منتظر من است ، از من پرسید چرا این وقت شب اذان گفتی ؟ جریان را از اول تا آخر برایش نقل کردم . همانجا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر کنند ، آنها را حاضر کردند ، پس از بازپرسی مختصری دستور قتل آن افسر را داد . آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تأکید کرد که شوهر او را مؤاخذه نکند و از او بخوبی نگهداری کند ، زیرا نزد خلیفه مسلم شده که زن بی تقصیر بوده است . آنگاه معتضد به من دستور داد ، هر موقع به چنین مظالمی برخوردی همین برنامه ابتکاری را اجرا کن ، من رسیدگی میکنم . این خبر در میان مردم منتشر شد . از آن به بعد اینها از من کاملا حساب میبردند . این بود که تا من به این افسر مدیون فرمان دادم فورا اطاعت کرد
---------------------------------------------------
پی نوشت برسد به دست #قوه_غذای_خانوادگی_لاریجانی_ها