یادداشت روز: سفر، فراموش کردن عصا، رمانی که خواندم
سه شنبه فروردين ۳ ۱۳۹۵، ۲۲:۰۲
/
بازدید : ۶۳۱
با سلام
اول همون که تو تصویره : خدایا، بارالها، پروردگارا! تمام وجودم برای توست.
پس خدایا،
تو معلم من باش و مرا تزکیه کن .
با تاخیر با عاشقانه ترین پیامکی که بهم رسیده فرا رسیدن بهارتان را تبریک می گم:
السلام علیک یا ربیع الانام و نضره الایام (سلام بر تو ای بهار خلابق و خرمی روزگار) الحمد لله که شروع هر بهارمان به نفس حضرت آقا متبرک است. خداوندا؛ ما را از این نعمت عظیم محروم مساز.....
بهارتان مبارک
اما 28 اسفند راهی سفر شدیم شب قبلش چون دیر خوابیده بودم و احساس سرماخوردگی می کردم موقع خواب هم یک عدد کلداستاپ صرف کردم صبح منگ منگ بودم به طوری که اگه صدای مادرم نبود گمونم جا می موندم تو حیاط پریدم صندلی عقب ماشین و راه افتادیم تا غار علیصدر همدان هم هیچی نفهمیده بودم و خواب بودم موقع پیاده شدن دنبال عصاهام گشتم تازه فهمیدم جاشون گذاشتم .... حسم خیلی بد شد .... گرچه خانواده عزیزم نمی گذاشتند اصلا تو زحمت بیفتم و تا کرمانشاه رسیدیم برادر مهربانم و همسر عزیزش رفتند و برام عصا خریدند....اما تو سفر هر جا می رسیدم که مسافت زیاد بو می نشستم یه گوشه یا تو ماشین و رمان می خوندم . رمان جان شیعه، اهل سنت ..... که خوندمش و تمومش کردم ..... البته نسخه هاردش رو هم می خواهیم برای خانواده بخریم که آنها هم بخوانند .... تصمیم داشتم چند جمله ای از این کتاب رو اینجا تایپ کنم که فعلا حسش نیست
یکی از نوه هامان که عاشقانه دوستم دارد فقط موقعی که عید زنگ می زنم راضی می شود تلفنی باهام صحبت کنه .... بعد که هز وقت مادرم باهاشون صحبت می کنه و می گه می خوای با خاله صحبت کنی یا وقتی خودم به خواهرم زنگ می زنم و می گم گوشی رو بده دو قلوها ناز می کنه می گه من دلم خیلی برا خاله تنگ شده فقط می خوام ببینمش ....
حالا من می خوام از این بچه تمرین عشق بکنم و بگم خدایا من می خوام امامم رو ببینم ..... به هیچ قیمتی هم کوتاه نیام ...... راستی این بچه ها چه خوب عشق ورزی بلدن باید شاگردیشان را کرد