عاشقانه

از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز .... بید مجنون را میسر نیست سر بالا کند (صائب)

محرم آمد السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام

/ بازدید : ۹۲۲


نویسنده : بید مجنون ۰ نظر ۰ لایک:) |

بازخوانی داستان اذان نیمه شب

/ بازدید : ۱۰۴۵



🔴 بازخوانی داستان "شگفت انگیز" اذان نیمه شب داستان راستان شهید مطهری و تقدیم به #دکتر_احمدی_نژاد و #یکشنبه #شگفت_انگیزش که پشت پرده #نفاق #هزار_فامیل را آشکار کرد 



در زمان معتضد ، بازرگان پیری از یکی از سران سپاه مبلغ زیادی طلبکار بود و به هیچ وجه نمی‏توانست وصول کند ، ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه‏ متوسل شود ، اما هر وقت به دربار می‏آمد دستش به دامان خلیفه نمی‏رسید ، زیرا دربانان و مستخدمین درباری به او راه نمی‏دادند .     بازرگان بیچاره از همه جا مأیوس شد و راه چاره‏ ای به نظرش نرسید ، تا اینکه شخصی او را به یک نفر خیاط در " سه شنبه بازار " راهنمایی کرد و گفت این خیاط می‏تواند گره از کار تو باز کند .   بازرگان پیر نزد خیاط رفت . خیاط نیز به آن مرد سپاهی دستور داد که دین خود را بپردازد و او هم بدون معطلی پرداخت . این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتی فرو برد ، با اصرار زیاد از خیاط پرسید : " چطور است که اینها که به احدی اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت می‏کنند ؟   خیاط گفت : " من داستانی دارم که باید برای تو حکایت کنم " : روزی‏ از خیابان عبور می‏کردم ، زنی زیبا نیز همان وقت از خیابان می‏گذشت، اتفاقا یکی از افسران ترک در حالی که مست باده بود از خانه خود بیرون‏ آمده و جلو در خانه ایستاده بود و مردم را تماشا می‏کرد ،   تا چشمش به آن‏ زن افتاد دیوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل کرد و به طرف خانه خود کشید . فریاد استغاثه زن بیچاره بلند شد ، داد می‏کشید : ایها الناس به‏ فریادم برسید ، من اینکاره نیستم ، آبرو دارم ، شوهرم قسم خورده اگر یک‏ شب در خارج خانه به سربرم مرا طلاق دهد ، خانه خراب می‏شوم ، اما هیچ کس‏ از ترس جرأت نمی‏کرد جلو بیاید .     من جلو رفتم و با نرمی و التماس از آن افسر خواهش کردم که این زن را رها کند ، اما او با چماقی که در دست داشت محکم به سرم کوبید که سرم‏ شکست و زن را به داخل خانه برد . من رفتم عده‏ ای را جمع کردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتیم و آزادی زن را تقاضا کردیم ،    ناگهان خودش با گروهی از خدمتکاران و نوکران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همه ما را کتک زدند . جمعیت متفرق شدند ، من هم به خانه خود رفتم ، اما لحظه‏ ای از فکر زن‏ بیچاره بیرون نمی‏رفتم ، با خود می‏اندیشیدم که اگر این زن تا صبح پیش این‏ مرد بماند زندگیش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانه خود راه نخواهد داشت .   تا نیمه شب بیدار نشستم و فکر کردم . ناگهان نقشه‏ ای‏ در ذهنم مجسم شد ، با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت نیست ، اگر الان آواز اذان را بشنود خیال می‏کند صبح است و زن را رها خواهد کرد . و زن قبل از آنکه شب به آخر برسد می‏تواند به خانه خود برگردد .   فورا رفتم به مسجد و از بالای مناره فریاد اذان را بلند کردم . ضمنا مراقب کوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد می‏شود یا نه ، ناگهان دیدم‏ فوج سربازهای سواره و پیاده به خیابانها ریختند و همه می‏پرسیدند این کسی‏ که در این وقت شب اذان گفت کیست ؟   من ضمن اینکه سخت وحشت کردم‏ خودم را معرفی کردم و گفتم من بودم که اذان گفتم . گفتند : زود بیا پائین‏ که خلیفه تو را خواسته است . مرا نزد خلیفه بردند . دیدم خلیفه نشسته‏ منتظر من است ، از من پرسید چرا این وقت شب اذان گفتی ؟   جریان را از اول تا آخر برایش نقل کردم . همانجا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر کنند ، آنها را حاضر کردند ، پس از بازپرسی مختصری دستور قتل آن افسر را داد . آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تأکید کرد که شوهر او را مؤاخذه نکند و از او بخوبی نگهداری کند ، زیرا نزد خلیفه مسلم شده که زن‏ بی تقصیر بوده است .     آنگاه معتضد به من دستور داد ، هر موقع به چنین مظالمی برخوردی همین‏ برنامه ابتکاری را اجرا کن ، من رسیدگی می‏کنم . این خبر در میان مردم‏ منتشر شد . از آن به بعد اینها از من کاملا حساب می‏بردند . این بود که تا من به این افسر مدیون فرمان دادم فورا اطاعت کرد 

---------------------------------------------------


پی نوشت برسد به دست #قوه_غذای_خانوادگی_لاریجانی_ها

نویسنده : بید مجنون ۱ نظر ۰ لایک:) |

داستان حضرت علی علیه السلام و تنور پیرزن

/ بازدید : ۴۹۱۸

داستان های بحارالانوار


على علیه السلام و یتیمان


روزى حضرت على علیه السلام مشاهده نمود زنى مشک آبى به دوش ‍ گرفته و مى رود. مشک آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.


زن گفت :


على بن ابى طالب همسرم را به ماءموریت فرستاد و او کشته شد و حال چند کودک یتیم برایم مانده و قدرت اداره زندگى آنان را ندارم . احتیاج وادارم کرده که براى مردم خدمتکارى کنم .


على علیه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتى گذراند. صبح زنبیل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه ، کسانى از على علیه السلام درخواست مى کردند زنبیل را بدهید ما حمل کنیم .


حضرت مى فرمود:


– روز قیامت اعمال مرا چه کسى به دوش مى گیرد؟


به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید:


– کیست ؟


حضرت جواب دادند:


– کسى که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، براى کودکانت طعامى آورده ، در را باز کن !


زن در را باز کرد و گفت :


– خداوند از تو راضى شود و بین من و على بن ابى طالب خودش حکم کند.


حضرت وارد شد، به زن فرمود:


– نان مى پزى یا از کودکانت نگهدارى مى کنى؟


زن گفت :


– من در پختن نان تواناترم ، شما کودکان مرا نگهدار!


زن آرد را خمیر نمود. على علیه السلام گوشتى را که همراه آورده بود کباب مى کرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت.


با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان کودکان مى گذاشت و هر بار مى فرمود:


فرزندم! على را حلال کن! اگر در کار شما کوتاهى کرده است.


خمیر که حاضر شد، على علیه السلام تنور را روشن کرد. در این حال ، صورت خویش را به آتش تنور نزدیک مى کرد و مى فرمود:


– اى على! بچش طعم آتش را! این جزاى آن کسى است که از وضع یتیم ها و بیوه زنان بى خبر باشد.


اتفاقا زنى که على علیه السلام را مى شناخت به آن منزل وارد شد.


به محض اینکه حضرت را دید، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت:


واى بر تو! این پیشواى مسلمین و زمامدار کشور، على بن ابى طالب علیه السلام است.


زن که از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت:


– یا امیرالمؤ منین ! از شما خجالت مى کشم، مرا ببخش!


حضرت فرمود:


– از اینکه در کار تو و کودکانت کوتاهى شده است، من از تو شرمنده ام

پی نوشت: بقایی را آزاد کنید

نامه دکتر احمدی نژاد را در مورد زندانی کردن بی قانون آقای بقایی را اینجا بخوانید 



نویسنده : بید مجنون ۱ نظر ۰ لایک:) |

آیا خواهند فهمید؟

/ بازدید : ۶۲۷

به مناسبت فوت پدرم که بعد از چند ماه تحمل درد و رنج بیماری دار فانی را وداع گفت 


وقتی یادم می افته حال پدر من با دوتا شوک وخیم تر شد حالم بد میشه 


بابای من داشت مقاومت می کرد و تا حدی هم درمان موثر بود می تونست طولانی تر زنده بمونه اگر .....


اگر اطلاعاتی ها برا تهدید من به گوشی پدرم زنگ نمی زدند 



و اگر دکتر رد صلاحیت نمیشد 


پدر  سوار بر ویلچر رفت به هر #شمری به قول خودش رای بده که روحانی رای نیاره 



دقیقا از فرداش که روحانی رای آورد 


بیماریش شدت پیدا کرد 


دکترش با اینکه یک ماه پیش،  پیش بینی می کرد باز  ۶ ماهی امید به زندگی داره 



 ولی پدر با حمله شدید بیماری مواجه شد و پدر تموم شد ..



اینها رو آیا رفقای اصول سوار و عمار نما و دوستان اطلاعاتی شون که چماق تهدیدشون فقط برا من و امثال من کار می کنه  آیا  خواهند فهمید ؟ 


اینها رو آیا مهندسین انتخابات خواهند فهمید؟


عوضش دکتر احمدی نژاد عزیزم همون روز زنگ زد و تسلیت گفت بشنوید 



دریافت

نویسنده : بید مجنون ۱ نظر ۱ لایک:) |

ساختمان محافظان احمدی نژاد تخلیه شد

/ بازدید : ۶۹۲



سلام من یه معلول جسمی حرکتی ام شاید نتونم مثل دوستان سالمم کمکی تو محافظتت داشته باشم 


اما با تگ #ساختمان_محافظان_احمدی_نژاد_تخلیه_شد 

سعی می کنم پیامرسانی کنم


#خدایا 

شکستگی دلم، خفگی بغضم، هق هق گریه ام 

طپش پر از درد دلم، دستهای لرزانم 

پاهای ناتوانم تو را به داد رسی می طلبد

نویسنده : بید مجنون ۲ نظر ۱ لایک:) |

تقدیم به مردی با دستهای بسته

/ بازدید : ۵۲۱

بسم الله الرحمن الرحیم 

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه

خبر کوتاه است : آن مرد در واکنش به رفتار ناپسند خادمانِ رئیسی که  اجازه ادامه دیدار ملت با خادمِ ملت را ندادند!، دستهای خود را بست و کت بسته راه رفت..... 


من یاد اتفاقی افتادم که دو سال پیش در حرم امام رضا نسبت به اینجانب به عنوان یک زائر امام رضا شده بود .....که عینا آن پست را این اینجا نقل می کنم : 


مشهد رفتم .....

/بازدید : ۱۲۶

با سلام به خواست پدر و مادرم امسال رفتیم مشهد اونم قصد اقامتی و 11 روز اونجا بودیم .... خوش گذشت اما تو لحظه آخر یه کم زهرماریم شد.... سوئیتمون  رو تحویل دادیم و راهی حرم شدیم که چند ساعت بعد نزدیکی های زمان حرکتمان برگردیم هتل و ساکامون رو ور داریم و راهی بشیم...

تو حرم  تو گوشه دنج یکی از صحنها بعد نماز نشستم دو جزئی قرآن خوندم و مادرم بعد کمی قرآن خوندن عصاهای من رو گذاشت زیر سرش چادرشم کشید رو صورتش و گرفت خوابید و... 

بعد که بیدار شد و منم خسته شده بودم از زیاد نشستن و پاهام یه کم گزگز می کرد بهم پیشنهاد داد یه کم دراز بکشم ...

ولی چشمتون روز بد نبینه سرم روی پاهای مادرم هنوز جا نگرفته بود که خادم اون بخش مثل اجل معلق پیداش شد و بهم توپید که به مادرت چیزی نگفتیم ، دوربینها می بینند و بهم ایراد می گیرند و.... 

آنچنان طپش قلبی گرفته بودم که فکر می کردم همین حالا قلبم از دهانم می آد بیرون ....و با این حال بسیار بد با نیم نگاهی اومدیم از حرم بیرون ....و چقدر دلم سوخت که این خاطره آخرین بخش سفرم بود.....

نویسنده : بید مجنون



نویسنده : بید مجنون ۰ نظر ۰ لایک:) |
About Me
عاشقانه ها من رو یاد خدا می اندازند
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان